گذری بر خاطرات شهید مهدی خنذان از کودکی تا شهادت
خاطرات شهید مهدی خندان (بخش سوم)
روزهای اول انقلاب بود که متوجه شدیم این پسر داش مشتی مآب قلدر، پول های توجیبی اش را جمع می کند و کتاب می خرد. دائما در حال مطالعه روزنامه های خودی و منافقین و کتاب و مجلات بود. در میان تمام کتاب ها علاقه خاصی به کتب شهید مطهری داشت .
مطالعه وتحقیق
روزهای اول انقلاب بود که متوجه شدیم این پسر داش مشتی مآب قلدر، پول های توجیبی اش را جمع می کند و کتاب می خرد. دائما در حال مطالعه روزنامه های خودی و منافقین و کتاب و مجلات بود. در میان تمام کتاب ها علاقه خاصی به کتب شهید مطهری داشت مخصوصا از وقتی امام فرمودند که من کتاب های مطهری را تایید می کنم، به مطالعه این کتب بیشتر تاکید داشت. البته به گونه ای دیگر عاشق قرآن بود به طوری که برای دختر عمه اش هم که در آمریکا زندگی می کرد، یک جلد قرآن و مفاتیح پست کرد. معتقد بود که وجود این کتاب ها در دیار کفر، فطرت افراد را به خود جذب کرده و موجب رستگاری مردم می شود. می گفت: ما با کتاب های قرآن و کتب مذهبی می توانیم راحت تر به اهداف انقلاب برسیم.
جایزه برای سر مهدی
یکبار مردی نفس نفس زنان وارد محل کار مهدی شد و گریان بود. هر چه مهدی اصرار کرد درست حرف نمی زد تا اینکه مهدی یک لیوان آب به او داد تا کمی آرام تر شود. مرد به مهدی گفت: اگر یک چیزی بگویم مرا اعدام نمی کنی؟ مهدی گفت: بگو ببینم چی شده؟ معلومه که نه، تو دوست من هستی، حرف بزن بگو چی شده ؟! مرد همینطور که سرش پایین بود چند بسته اسکناس را در آورد و به مهدی داد و گفت: این 50 هزار تومان پول است که به من داده اند تا سر تو را ببرم. مهدی تا این را شنید گفت: همین؟ بعد خم شد و گفت: بیا ببر؛ یه سر که بیشتر ندارم دوست دارم در راه خدا بدهم. مرد شرمنده بود اما مهدی گفت: فقط برادر جان یک چیز به تو سفارش می کنم ببین سر چه کسی را بخاطر رضای چه کسی می بری. به برکت رفتار خوب مهدی بسیاری از ضد انقلاب ها توسط همین فرد شناسایی و دستگیرشدند.
اخلاص دررفتار
مهدی به نماز جماعت زیاد اهمیت می داد حتی گاهی ماشین را پارک می کردند و وسط جاده نماز جماعت برگزار می کردند. مهدی به مسائل دینی توجه بیشتری پیدا کرده بود و وقتی اواخر مرخصی می آمد، دو سه روز بیشتر نمی ماند و در این دو سه روز کارش سر زدن به حسینه جماران و شرکت در جلسات حضرت امام بود. از طرفی به خانواده های شهدا سر می زد و سعی در رفع گرفتاری آنها داشت. بعد از این کار ها تلاش می کرد تا با کار های فرهنگی جوانان را ترغیب کند تا به جبهه بروند و از کیان مملکت خود دفاع کنند. اما جالب تر از همه اینها خلوص او بود. هر چند او فرماندهی پیچیده ترین بخش را بر عهده داشت ولی وقتی خانواده اش از او می پرسیدند چکار می کنی؟ می گفت: در جبهه کفش واکس می زنم! این را هم آنقدر جدی می گفت: که همه باور می کردند.
توجه به بیت المال
مهدی به بیت المال خیلی بیش از چیزی اهمیت می داد. یکبار با خودروی سپاه برای ماموریتی به شهر آمده بود و خودرو خراب شده بود و چون خودرو زیر پای او به مشکل برخورد کرده بود از جیبش مبلغ هنگفتی داد و ماشین را درست کردند. از طرفی او سیاستمدار خوبی بود. در زمان انتخابات به بنی صدر رای نداد و به مردم هم توصیه می کرد به او رای ندهند و هرگز هم از دلیل توصیه خود حرفی نمی زد. بینش او بعد ها بر ما آشکار شد و فهمیدیم که این پسر حواسش بیش از خیلی از بزرگتر ها جمع است و آگاه است. مهدی خندان واقعا یک عنصر موثر انقلابی بود.
استعفاء ازحزب
وقتی امام خمینی "رحمت الله علیه" دستور فرمودند: که نیروهای سپاه نباید در هیچ کدام از احزاب سیاسی عضو باشند مهدی یک نامه با مضمون زیر برای دفتر حزب جمهوری اسلامی ارسال کرد: اینجانب، مهدی خندان، فرزند امام قلی در اوایل سال 1358 عضو حزب جمهوری اسلامی ایران شدم، ولی متاسفانه به دلیل جنگ نتوانستم درحزب فعالیتی داشته باشم. و اکنون عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستم. بنا به امر امام که فرمود، افراد سپاه نباید در هیچ حزب و دسته و گروهی عضو باشند از آن حزب استعفاء می دهم .
جیره غذایی
وقتی مهدی شهید شد یکی از دوستانش به من گفت: می دانی مهدی جیره داشته؟ گفتم: جیره چیه؟ گفت: جیره سهمیه حبوبات و غیره است. یک بار با مهدی رفتم جیره ام را بگیرم. مهدی یک وانت بار آورد و وسایل را بار زد. من دیدم وانت بار رفت. من گفتم: مهدی وانت بار رفت و بلد نیست به لواسان برود. مهدی گفت: خودش می داند کجا برود. بعد ها متوجه شدیم که او جیره هایش را برای فقرا ارسال می کرده است.
اهمیت به خمس وزکات سال
بعد از عملیات والفجر یک مهدی به تهران آمد. وقتی به خانه می آمد می دیدم با خودش نان می خرد ومی آورد. یکبار بهش گفتم: مهدی تو که نون روستای خودمون رو دوست داشتی چرا نون میخری و میاری؟ چند بار این اتفاق افتاد تا اینکه مهدی گفت: پدر جان شما می دونی که باید خمس مالت رو حساب کنی؟ اگر شما خمس مال رو حساب نکنی حتی دیگه نمی شه تو این خونه غذا خورد. گفتم: آخه مگه ما پول داریم؟ مگه ما ملک و املاک داریم؟ همین زمین کشاورزی هم برای خورد و خوراک کفاف نمی ده. ولی مهدی باز گفت: ولی باید سال داشته باشی و حساب داشته باشی. یعنی سر سال خمسی حساب و کتاب کنی. شاید هم خمس تعلق نگیره. بعد از این که با کمک دوستش این موضوع را حل کردیم، باخوشحالی در خانه غذا می خورد و از خریدن نان خبری نبود.
خمس فرزندان
مدتی از جریان تعیین سال خمسی گذشت و مهدی دوباره حرف خمس را پیش کشید. باز گفتم: دیگه چی شده هنوز که سر سال خمسی من نشده مهدی خیلی جدی گفت: شما پنج تا پسر داری، مهدی و باقر و علی و قاسم و رضا. باید خمس پسرهات رو در راه خدا بدی. بعد هم گفت: از من دل بکن. مهدی خمس پسر های شماست.شرط برای ازدواج
مهدی جوان شده بود و باید برایش آستین بالا می زدیم اما او دل نمی داد. هر چه به او پیشنهاد می دادیم می گفت: نه ازدواج نمی کنم. تااینکه یک بار با اصرار های خانواده گفت: من اگر ازدواج کنم دینم کامل می شود و بعد از شش ماه شهید می شوم. بعد از اصرار های ما یک بار مهدی گفت راضی به ازدواج هستم ولی به خانواده دختر بگویید که اگر من قرار باشد شش ماه بیشتر زنده نمانم چه حرفی دارند؟ من گفتم: هرگز این حرف را نمی زنم. گفت: آقا جان فکر کن شما جای دختر هستی، آیا حاضری چنین پیشنهادی و قبول کنی؟ گفتم: نه ، هرگز قبول نمی کنم. مهدی گفت: خب اگر آنها هم قبول نکنند مطمئن باش این دختر به درد من نمی خورد. اما اگر گفت: توکل به خدا و عمر دست خداست و ... او برای من مناسب است. البته یک شرط دیگر هم داشت که آن دختر یتیم یا فرزند شهید باشد. بالاخره ما در خانواده چنین دختری پیدا کردیم و برای او خواستگاری کردیم و مراسمات به خوبی پیش رفت. اما کماکان مهدی روی حرف خودش ایستاده بود که من شش ماه بیشتر زنده نیستم.
روزهای اول انقلاب بود که متوجه شدیم این پسر داش مشتی مآب قلدر، پول های توجیبی اش را جمع می کند و کتاب می خرد. دائما در حال مطالعه روزنامه های خودی و منافقین و کتاب و مجلات بود. در میان تمام کتاب ها علاقه خاصی به کتب شهید مطهری داشت مخصوصا از وقتی امام فرمودند که من کتاب های مطهری را تایید می کنم، به مطالعه این کتب بیشتر تاکید داشت. البته به گونه ای دیگر عاشق قرآن بود به طوری که برای دختر عمه اش هم که در آمریکا زندگی می کرد، یک جلد قرآن و مفاتیح پست کرد. معتقد بود که وجود این کتاب ها در دیار کفر، فطرت افراد را به خود جذب کرده و موجب رستگاری مردم می شود. می گفت: ما با کتاب های قرآن و کتب مذهبی می توانیم راحت تر به اهداف انقلاب برسیم.
جایزه برای سر مهدی
یکبار مردی نفس نفس زنان وارد محل کار مهدی شد و گریان بود. هر چه مهدی اصرار کرد درست حرف نمی زد تا اینکه مهدی یک لیوان آب به او داد تا کمی آرام تر شود. مرد به مهدی گفت: اگر یک چیزی بگویم مرا اعدام نمی کنی؟ مهدی گفت: بگو ببینم چی شده؟ معلومه که نه، تو دوست من هستی، حرف بزن بگو چی شده ؟! مرد همینطور که سرش پایین بود چند بسته اسکناس را در آورد و به مهدی داد و گفت: این 50 هزار تومان پول است که به من داده اند تا سر تو را ببرم. مهدی تا این را شنید گفت: همین؟ بعد خم شد و گفت: بیا ببر؛ یه سر که بیشتر ندارم دوست دارم در راه خدا بدهم. مرد شرمنده بود اما مهدی گفت: فقط برادر جان یک چیز به تو سفارش می کنم ببین سر چه کسی را بخاطر رضای چه کسی می بری. به برکت رفتار خوب مهدی بسیاری از ضد انقلاب ها توسط همین فرد شناسایی و دستگیرشدند.
اخلاص دررفتار
مهدی به نماز جماعت زیاد اهمیت می داد حتی گاهی ماشین را پارک می کردند و وسط جاده نماز جماعت برگزار می کردند. مهدی به مسائل دینی توجه بیشتری پیدا کرده بود و وقتی اواخر مرخصی می آمد، دو سه روز بیشتر نمی ماند و در این دو سه روز کارش سر زدن به حسینه جماران و شرکت در جلسات حضرت امام بود. از طرفی به خانواده های شهدا سر می زد و سعی در رفع گرفتاری آنها داشت. بعد از این کار ها تلاش می کرد تا با کار های فرهنگی جوانان را ترغیب کند تا به جبهه بروند و از کیان مملکت خود دفاع کنند. اما جالب تر از همه اینها خلوص او بود. هر چند او فرماندهی پیچیده ترین بخش را بر عهده داشت ولی وقتی خانواده اش از او می پرسیدند چکار می کنی؟ می گفت: در جبهه کفش واکس می زنم! این را هم آنقدر جدی می گفت: که همه باور می کردند.
توجه به بیت المال
مهدی به بیت المال خیلی بیش از چیزی اهمیت می داد. یکبار با خودروی سپاه برای ماموریتی به شهر آمده بود و خودرو خراب شده بود و چون خودرو زیر پای او به مشکل برخورد کرده بود از جیبش مبلغ هنگفتی داد و ماشین را درست کردند. از طرفی او سیاستمدار خوبی بود. در زمان انتخابات به بنی صدر رای نداد و به مردم هم توصیه می کرد به او رای ندهند و هرگز هم از دلیل توصیه خود حرفی نمی زد. بینش او بعد ها بر ما آشکار شد و فهمیدیم که این پسر حواسش بیش از خیلی از بزرگتر ها جمع است و آگاه است. مهدی خندان واقعا یک عنصر موثر انقلابی بود.
استعفاء ازحزب
وقتی امام خمینی "رحمت الله علیه" دستور فرمودند: که نیروهای سپاه نباید در هیچ کدام از احزاب سیاسی عضو باشند مهدی یک نامه با مضمون زیر برای دفتر حزب جمهوری اسلامی ارسال کرد: اینجانب، مهدی خندان، فرزند امام قلی در اوایل سال 1358 عضو حزب جمهوری اسلامی ایران شدم، ولی متاسفانه به دلیل جنگ نتوانستم درحزب فعالیتی داشته باشم. و اکنون عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستم. بنا به امر امام که فرمود، افراد سپاه نباید در هیچ حزب و دسته و گروهی عضو باشند از آن حزب استعفاء می دهم .
جیره غذایی
وقتی مهدی شهید شد یکی از دوستانش به من گفت: می دانی مهدی جیره داشته؟ گفتم: جیره چیه؟ گفت: جیره سهمیه حبوبات و غیره است. یک بار با مهدی رفتم جیره ام را بگیرم. مهدی یک وانت بار آورد و وسایل را بار زد. من دیدم وانت بار رفت. من گفتم: مهدی وانت بار رفت و بلد نیست به لواسان برود. مهدی گفت: خودش می داند کجا برود. بعد ها متوجه شدیم که او جیره هایش را برای فقرا ارسال می کرده است.
اهمیت به خمس وزکات سال
بعد از عملیات والفجر یک مهدی به تهران آمد. وقتی به خانه می آمد می دیدم با خودش نان می خرد ومی آورد. یکبار بهش گفتم: مهدی تو که نون روستای خودمون رو دوست داشتی چرا نون میخری و میاری؟ چند بار این اتفاق افتاد تا اینکه مهدی گفت: پدر جان شما می دونی که باید خمس مالت رو حساب کنی؟ اگر شما خمس مال رو حساب نکنی حتی دیگه نمی شه تو این خونه غذا خورد. گفتم: آخه مگه ما پول داریم؟ مگه ما ملک و املاک داریم؟ همین زمین کشاورزی هم برای خورد و خوراک کفاف نمی ده. ولی مهدی باز گفت: ولی باید سال داشته باشی و حساب داشته باشی. یعنی سر سال خمسی حساب و کتاب کنی. شاید هم خمس تعلق نگیره. بعد از این که با کمک دوستش این موضوع را حل کردیم، باخوشحالی در خانه غذا می خورد و از خریدن نان خبری نبود.
خمس فرزندان
مدتی از جریان تعیین سال خمسی گذشت و مهدی دوباره حرف خمس را پیش کشید. باز گفتم: دیگه چی شده هنوز که سر سال خمسی من نشده مهدی خیلی جدی گفت: شما پنج تا پسر داری، مهدی و باقر و علی و قاسم و رضا. باید خمس پسرهات رو در راه خدا بدی. بعد هم گفت: از من دل بکن. مهدی خمس پسر های شماست.شرط برای ازدواج
مهدی جوان شده بود و باید برایش آستین بالا می زدیم اما او دل نمی داد. هر چه به او پیشنهاد می دادیم می گفت: نه ازدواج نمی کنم. تااینکه یک بار با اصرار های خانواده گفت: من اگر ازدواج کنم دینم کامل می شود و بعد از شش ماه شهید می شوم. بعد از اصرار های ما یک بار مهدی گفت راضی به ازدواج هستم ولی به خانواده دختر بگویید که اگر من قرار باشد شش ماه بیشتر زنده نمانم چه حرفی دارند؟ من گفتم: هرگز این حرف را نمی زنم. گفت: آقا جان فکر کن شما جای دختر هستی، آیا حاضری چنین پیشنهادی و قبول کنی؟ گفتم: نه ، هرگز قبول نمی کنم. مهدی گفت: خب اگر آنها هم قبول نکنند مطمئن باش این دختر به درد من نمی خورد. اما اگر گفت: توکل به خدا و عمر دست خداست و ... او برای من مناسب است. البته یک شرط دیگر هم داشت که آن دختر یتیم یا فرزند شهید باشد. بالاخره ما در خانواده چنین دختری پیدا کردیم و برای او خواستگاری کردیم و مراسمات به خوبی پیش رفت. اما کماکان مهدی روی حرف خودش ایستاده بود که من شش ماه بیشتر زنده نیستم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}